اشعار شعراي ماندگار



اي عشق "کجاي قصه" نشسته اي 





مسلمان!




تو چه کردي که دلم باز مسلمان تو شد
تو چه کردي که دلم بي سروسامان تو شد

سر هر کوچه طوافي به تو اينبار ولي
چشم من روي تورا ديد و پريشان تو شد

تو که از منطق و دستور غلط آوردي
دل و منطق همه يکجا به قربان تو شد

تار گيسوي پريشان شده افشان بکني
چشم من موي تورا ديد و مسلمان تو شد

روسري از سر خود باز مکن مويت را
دل ديوانه ما دست به دامان تو شد

بعد آن ماه عزيزي که مرا عاشق کرد
دل ديوانه ما عاشق چشمان تو شد

تو که خود ماهي به دنياي من اينبار بتاب
آسمان چشم تورا ديد و پريشان تو شد

من که کفر از دهنم يکدفعه بيرون نزده
و خداوند دلم موي گل افشان تو شد

روسري از سر تو رفته عقب ، ميميرم
چشم من موي تورا ديد و مسلمان تو شد

بس که از تو همه جا شعر نوشتم اينبار
"قصه شاعري ام يکسره ديوان تو شد"

عامل اصلي ديوانگي شاعر ما:
تار گيسوي تورا ديد و گرفتار تو شد.




5  
 







حيف است دلم جاي توباشدکه نداني
با ديدن چشمم غم دل را تو نخواني

اين دل نپسنديده به غيرازتوکسي را
تا لطف نمايي به مرادش بر ساني

هر گز نپريد او چو ز بامت سر کويي
غير از تو نپرسيده ز کس نام نشاني

هر دم بکند ياد ترا اين دل عاشق
اي مه چه شودگر که توهم قدر بداني

گر دل بسپاري تو به دستم مه تابان
عمري تو مرا از غم اين دل بر هاني

روشن بکني محفل ما را به جمالت
آيي تو به نزدم گل زيبا چو بماني

مه پيکر رعنا نظري گر بنمايي
داني که(خزان) را برساني به جواني








"کجاي قصه"





کجاي قصه بودم ؟
کجاي قصه ؟

آن شب که باران مي باريد
تو ،
عروس کوچه هاي درد بودي
و شب
صورتش را از فکر تو پر کرده بود
و باد صداي حرفهايت را ،
به سمت من مي آورد .



اهواز ،
بوي تو گرفته بود
و آغوش من
براي عروسي تو ترک برداشته بود
و کودکان همسايه
به اميد خوردن يک شام سير .

کجاي قصه بودم ؟
کجاي قصه؟

جنگ شد
من رفتم
تو ماندي
و خاطره هايي که بوي تو و آن کوچه ي قديمي را مي داد.



جنگ تمام شد
سرزمينمان زخم برداشته بود
هيچ کس
درد را نديد
در حالي که همه ي ما درد داشتيم .



پير شديم
روزگاري از درد
به دنبال ما بود
اهواز
پيرتر شده بود
و کوچه ها و خيابانهايش
بوي طولاني جنگ را ،
به پنجره هايش آويزان کرده بود .



اهواز به خاک رفت
و مردمان درد کشيده اش
بوي خاک را به خاک بردند
و هيچ کس اين درد را نديد .

کجاي قصه بودم ؟
کجاي قصه ؟


صابر خوشبين صفت
اهواز 14ارديبهشت 1396










  •  












گفتند شعر عشق ممنوع است




گفتند شعر عشق ممنوع است
از هجرها و دردها بنويس
عشقت پشيزي هم نمي ارزد
چون خودفروشان پربها بنويس




روح قلم در تندباد فکر
در دست من چون بيد مي لرزيد
دشمن روند کار را مي جست
يک دوست حالم را نمي پرسيد

در جستجوي خانه هاي شعر
ديدند فکرم با تو بيدار است
محصور کردند ام، ولي اين شعر _
در بازي ماشين صر هم مشتاق ديدار است

بستند با زنجير بر ديوار
تا از تو و عشق تو برگردم
من بي تو بودم پشت آن ديوار
اما کنارت زندگي کردم

بر روي آن ديوار خون آلود
ميراث صدها مرد مکتوب است
مصراع هاي روي آن ديوار
سرشار احساسات مرغوب است

من دست مي سايم به روي شعر
او سالها را مي دود تا من
من همسرايي ميکنم با او
او همنشيني مي کند با من

يک کنج زندان، بند و زنجير است

يک کنج زندان، اوج آزادي

آن يک مثال برف دي ماه است

اين يک مثال باغ مردادي









ترانه دلتنگي بارون





به نام خدا
((دلتنگي بارون))
بهم ريخته ؛بازم انگار
نگاه سرد اين پاييز
انگار باز هم تابستونه
با چهره اي دل انگيز

بازم قهر کرده بارون
هوا  هم سرد درده
شايد بياد زمستون
بارون دوباره برگرده

زمين چشماش گريونه
حال دريا پريشونه
پرنده رو درختا هم
هنوز دلتنگ بارونه

هنوز ابري نمي باره
شبنم ؛گم کرده راهشرو
ديگه از تشنگي خستس
پرنده بسته بالِشرو

شايد بپيچه بازم تو
صداي پچ پچ اين باد
صداي غرش رعدي
که ميگه بارونم مياد

زمين چشماش گريونه
حال دريا پريشونه
پرنده رو درختا هم
هنوز دلتنگ بارونه

شايد پيداشه اون ابري
که چشماش رنگ بارونه
بباره باز ؛نم بارون
روي زمين؛که داغونه


بهم ريخته ؛بازم انگار
نگاه سرد اين پاييز
انگار باز هم تابستونه
با چهره اي دل انگيز

بازم قهر کرده بارون
هوا  هم سرد درده
شايد بياد زمستون
بارون دوباره بر گرده
انگار با دنيا قهر کرده
شايد دوباره برگرده


تينادلشکيب





آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت مقالات خانه دوست بوتیک شعر و ترانه just science shahidshooshtari93 دفتررسمی ازدواج وطلاق شماره50/74سرپلذهاب مرکز مشاوره کنکور جدیدی نژاد یه آسمون آبی سقف اتاق منه hwsngup فروشگاه اینترنتی وبلاگ شخصی حامد صیدی